"جولیا" زشت بود و كریه المنظر ، با دندان هایی نامتناسب
كه اصلا به صورت او نمی آمدند. اولین روزی كه " جولیا " به
مدرسه ما آمد هیچ دختری حاضر نبود كنار او بشیند.
یادم هست همان روز " ژانت " دوست صمیمی خواهر من
كه دختر بسیار زیبایی بود مقابل "جولیا" ایستاد و از او
پرسید: آیا میدانی زشت ترین دختر این كلاس هستی؟!
همه از این جمله " ژانت " خنده شان گرفت. حتی ...
روزی استادى از شاگردانش میپرسد: چرا ما وقتى عصبانى
هستیم داد میزنیم؟! چرا مردم هنگامیکه خشمگین هستند
صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟! شاگردان
فكر كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه ، آرامش
و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید: این كه
آرامشمان را از دست میدهیم ، درست است امّا چرا با
وجودی كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟! ...
مردی دیروقت خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت.
دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
بابا یک سوال از شما بپرسم؟! بله حتماً ، چه سوالی؟!
بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟!
مرد با عصبانیت پاسخ داد: این به تو ربطی نداره چرا
چنین سوالی می پرسی؟! فقط می خواهم بدانم بگویید:
برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟! ...
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را
داخل خانه آورد. پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:
مامان ، مامان وقتی من تو حیاط بازی میکردم و بابا داشت
با تلفن صحبت میکرد. تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که
شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!! مادر عصبانی به
اتاق تامی کوچولو رفت ، تامی از ترس زیر تخت قایم شده
بود مادر فریاد زد: ...